تابستون - سفر شمال بابایی تابستون سال گذشته به شوخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بهت گفته بود که تو توی ییلاق دوتا اسب داری ، تو هم باور کرده بودی و هی می گفتی که من اسب دارم ، تا بالاخره امسال تابستون که امدیم شمال باباییت گفتی که من ببر ییلاق تا اسب هامو ببینم ، بابایی هم هی میپیچوندت یادم میاد یک روز بعداز ظهر که من و عزیز توخونه دراز کشیده بودیم تو از حیاط آمدی توی حال و گفتی مامان من مگه توی ییلاق دوتا اسب ندارم ، من گفتم چرا ، گفتی من دیگه با بچه های کوچه بازی نمی کنم ، آخـــــــــــــــــــه بچه ها به من می گن چوگان من و عزیز تا این کلمه ات را شندیم زدیم زیر خ...